سریال چرنوبیل (Chernobyl) به بیانی هم از لحاظ ساختار و هم از لحاظ تم و داستانی که فیلم به آن میپردازد، یکی از پرمناقشهترین اتفاقات سیاسی – نظامی در قرن بیستم است. ماجرای انفجار پایگاه اتمی چرنوبیل در کشور اوکراین که آن زمان نام پُر ید و طولای جمهوری سوسیالیستی اوکراین شوروی را یدک میکشید و طبق قانون شوراها یکی از چند کشوری بود که بهطور غیرمستقیم توسط مسکو اداره میشد تا حدی مهم بود که خطر زندگی در نیمکره را به خطر انداخت و یکی از نخستین ترکهای فروپاشی بر جدارهی نظام کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی از همین فاجعهی انسانی و زیستمحیطی زده شد.
حال سریال مزبور که به دست انگلستان و آمریکا ساختهشده است میخواهد به نحوی بیطرفانه حقیقت مبهم این ایستگاه اتمی و دایرهی تخریب آن را به نمایش بگذارد. برای ساخت این قبیل فیلمها خطوط مرزی و دراماتیک پیرنگ بسیار وابسته به ساخت اتمسفر هستند، بخصوص اینکه مضمون حول محوری حرکت داشته باشد که برشی از تاریخ است و مؤلف باید به گزینههای تاریخی وفادار بماند. به همین دلیل کلیت درام مرکزیتش بشدت قائم بر شخصیتها و ساحت پرسوناژهاست که باید در ثقل کنش قرار بگیرند. اکنون این کنش تاریخی روایتی است بس مهم و بحثبرانگیز که در بطنش اساساً بازخوانی نبرد ایدئولوژیهاست. پس از اتمام این مینی سریال در زیر ظاهر ملودرام و مستند گون اثر، زمانی که فیلم را از بُعد فراتر از مرعوبسازی مینگریم اولین چیزی که به ذهن برخی از مخاطبان تیزبین مخابره میشود تقابل اندیشهی کاپیتالیستی و سوسیالیستی است. بااینکه تیم سازنده تمام تلاششان را کردهاند تا از این تأویل مضمونی بگریزند اما در ادامه بیشتر به آن اشاره خواهیم کرد.
نمایی از سریال چرنوبیل Chernobyl
اما همانطور که در ابتدای متن در باب اتمسفر و کشش تماتیک و ساحت پرسوناژها گفتیم، اکنون از این منظر فیلم را چکش میزنیم. همانطور که یک مینی سریال پنجقسمتی به دلیل فراغت زمانیاش یک پوآن مثبت از اثر سینمایی دارد و میتواند با دستباز مضمون خود را بشکافد، در «چرنوبیل» نخستین مشکل و شکاف اصلی در همین انفعال گشایش در سوژههاست حال اگر زمانش هم هرچقدر زیاد باشد. وقتی چنین اثری ادعای این را دارد که از یک واقعهی تاریخی در یک منطقهی پر مناقشه از تاریخ میخواهد درام بسازد باید اتمسفر و چگالی را با ساحت کاراکترهایش در وهلهی نخست برای مخاطب دراماتورژی مکانی – انسانی نماید که «چرنوبیل» در این فرآیند منفعل و پس زننده است. از همان ابتدای فیلم که دوربین تمش را در قلب شروع حادثه کلید میزند به دلیل پرداخت غلط در شخصیت زایی (نه شخصیتپردازی) و میمیک آدمها، مخاطب را نزدیک به کنش اتفاق نمیکند. بااینکه داستان و مرکز فاجعهی درام در یک کشور بلوک شرقی است اما به دلیل اینکه تمامی کاراکترها انگلیسی غلیظ صحبت میکنند و هیچکدامشان حتی نزدیک به یک فرد روسی نیست، اصولاً چرنوبیل و اوکراینی برای ما ساخته نمیشود تا ما در گام دوم به مرکز حادثه پرتاب شویم. یک کاراکتر هیچوقت با اسمهای روسی و اسلاوی تبدیل به شخصیت مکانی نمیشود درصورتیکه همهی آدمها انگلیسی و آنگلوساکسونی هستند. شهر چرنوبیلِ فیلم گویی یکی از استانهای ایالاتمتحدهی آمریکاست و درودیوار و معماری مرده و اگزوتیک شهر هم بشدت لو دهندهی ماکتینگ بودن شهر و استودیویی شدن اکس سوارهایش است. تا لحظهی آخر هیچکدام از افراد را روسی ندیدم و از گورباچف و رئیس کا.گ.ب و وزرای دولت کمونیستی، ماکتی توخالی بیشتر استشمام میشد. فیلم بزرگترین ادلهاش این است که به درون سازمانهای بهاصطلاح مخوف شوروی برود و از درون این نحلههای سیاسی، فاجعهی اتمی بیرون بکشد و درنهایت با نمایشی کاریکاتوری از استبداد و دروغ سیستم شوروی، طَرْف آزادی برای مخاطبش ببندد تا منه مخاطب پس از پایان فیلم بگویم: «آخ، آخ، لعنت به کمونیستها…. چقدر جنایتکار بودند!» فیلم تمام پتانسیلش را بر روی همین شعار و پروپاگاندای معکوس بناکرده است و مضمونش را با تکنیکهای دوربین روی دست و طراحی صحنهی کامپیوتری و ماکتی درهم آمیزد تا درنهایت چرنوبیل بسازد که ایکاش میساخت.
نمایی دیگر از سریال محبوب چرنوبیل
همانطور که از کمبود شخصیت زایی در فیلم سخن راندیم، اتمسفر و مکان هم به همین مثابه ساخته نمیشود و محیط و زیست، ذرهای از ماکت خارج نمیشود. گویی تیم فیلمسازی درکی از یک شهر یا استان اتحاد جماهیر شوروی ندارند و فقط از دل یک موقعیت بهاصطلاح بغرنج یک دوربین لرزان روی دست استنتاج کردهاند و چهار عدد دیالوگ گلدرشت مانند آن سکانسی که خانم دانشمند به سراغ رئیس سازمان اتمی میرود و به رئیس میگوید: «تو تا چند سال پیش کارگر فلان کارخانه بودی ولی الآن رئیس هستی ولی منه دانشمند هنوز در مقام خود» بهطور بامزهای دوستان سازنده تنها برآیندشان از بوروکراسی پیچیدهی نظام کمونیستی همین است که یک فرد بیسواد در چرخهی پرولتاریا همینطور بدون حسابوکتاب به رتبههای بالاتر میرسد؛ حتماً همین برخورد بهاصطلاح حساس که به دل خیلیها خوش آمده تأویل خرده کاپیتالیسمها از دیکتاتوری پرولتاریاست! حال این بازی رسانهای با اغراقهای نمادین سیاسیاش را بگذارید کنار اتمسفر و فضای اگزوتیک فیلم که همه انگلیسی حرف میزنند اما بر روی درودیوار روسی نوشتهشده و بهطور بامزهای اطلاعیهی خروج از شهر به زبان روسی در کوچه و خیابانها خوانده میشود. پرتاگونیست فیلم هم چقدر فرد بامزهای است، یک دانشمند نگران و انساندوست که به شیوهی اومانیسم غربی از درون عذاب وجدان دارد و یکتنه در مقابل جنایتکاران شوروی میایستد و در پایان خودکشیاش بر روی هوا میرود. البته بیشتر اتفاقات فردی فیلم بر اساس مستندات است و در پایان هم فیلم چند پلان دایکیومنتری در تیتراژ پایانی تحویلمان میدهد، یعنی آن دکتر لگاسف واقعاً خودکشی کرد اما به دلیل دراماتورژی کجومعوج فیلم اصلاً خودکشیاش را نمیفهمیم بهجز بازماندن درب تأویل اومانیستی به شیوهی کاپیتالیسمها که شاید بتوان این نتیجه را گرفت که: «تاوان دروغگوییاش در سویس را داد.»
امیلی واتسون در نمایی از چرنوبیل
مسئلهی مهم بعدی لق بودن نماها و نوع ساختار فروپاشی شدهی فیلم است که در قد و قوارهی فیلمسازان درجهدو و سه است که نه منطق دوربین میفهمد و نه اتمسفر و میزانسن و فضا.
ازآنجاییکه در اوایل متن از نبود استقامت زیستبوم و اتمسفر گفتیم و اینکه تیم سازنده گمشده در ماکت و مصنوعات محیطی هستند، قطعاً نمیتوانند منیت و مرکزیت دوربین را بسنجند و فرم بسازند؛ به همین دلیل راحتترین راه دست به دامن شدن ریختوپاش گری و فرار از میزانسندهی درگرو دوربین روی دست است. این معضل بیمنطق دوربین و تمارض به بغرنج سازی نظرگاه لنز، مدتهاست که سینمای دنیا را اسیر خودکرده است. برای نمونه چرا در جایجای فیلم دوربین فیلمساز آرام و قرار ندارد و مثلاً حتی عرضهی این را نداشته که یک میزانسن دونفرهی داخلی را با دوربین ثابت و روی پایه بگیرد؟! این لرزشها و دفرمه شدنها که در یک روایت دراماتیک با اسلوب کلاسیک است، فقط و فقط یک معنی دارد و آن این است که فیلمساز در ناتوانی میزانسن، میرود به سمت دوربین روی دستی که دیافراگم را روی ویبره میاندازد و حیران بین کلوزآپ و مدیوم-شات قرار میگیرد؛ اما مثلاً در کل پنج قسمت فقط یک سکانس متحرک منطق دوربین روی دست را میپذیرد و آن سکانس پارو نمودن گرانیتها از روی سقف است که نما لحظهای لانگتیک شده و بهخوبی تشنج فضا را منتقل میکند.
جرد هریس و استلان اسکارشگورد در نمایی از چرنوبیل
اما در ادامه بار دیگر همهچیز در بستر حیران شدگی رها میگردد. یا برای نمونه سکانس پایانی یعنی دادگاه را به یاد بیاورید؛ در اینجا قرار است لگاسف در جایگاه شهود قرار بگیرد و دل را به دریا بزند و حقیقت را بگوید که همهی این تقصیرها در وهلهی نخست به گردن رژیم شوروی است که از ابتدا نیروگاههای اتمی را غلط ساخته است و همینجا هم نقض غرض شخصیت اول فیلم لو میرود که چطور او مسئولیت بالایی در طول چند سال در سازمان اتمی شوروی داشته است اما تازه امروز پی برده که نیروگاهها معماری و کارکردش غلط است و یکدفعه امروز طبع بشردوستانهاش گل کرده است؟! حال در این سکانس دوربین بنا بر منطق غلط و پرتش در التهاب دادن کاذب به لحظه، لرزشهای اعصابخردکنی دارد و دائماً کادرها و قابها پرش دارند که ناگهان در لحظهی اعتراف دکتر لگاسف، دوربین به شکل دایرهای بر دور شخصیت میچرخد و از بکگراند، نور روشنی به کاراکتر در وسط صحنه تابیده میشود که حس رستگاری را نشان دهد که چقدر این صحنه سانتیمانتال و مبتذل است؛ چرا؟ چون اولاً این سیر روایی کاملاً بیمنطقی تکنیک و ولشدگی ساختار را نمایش میدهد و ثانیاً گویی تیم فیلمسازی از ابتدا منتظر همین پلان بودند که قهرمانشان در بطن اغراق، در مقابل ستم و ظلم و استبداد بایستد، بااینکه ما استبداد و ستمی در اثر نمیبینیم بهجز این همانگوییهای تیتر وار، به همین دلیل این مدل تکنیک دهی منجر به سانتیمانتالیسم و باسمهای شدن میگردد و عمق تفکر پروپاگاندایی فیلمساز هم لو میرود.
گام بعدی فیلم نمایش الکن و بشدت ساده و حتی مبتذل کارگزاران رژیم شوروی است که همچون فیلمهای تبلیغاتی فقط یک سری سر تیتر ارائه میدهند و کاریکاتوری از اسمها را عَلَم میکند. در حادثهی چرنوبیل واقعی همه میدانیم که دستگاه کمونیستی شوروی با مخفی نمودن حقیقت و سانسور رسانهای، فاجعهی اتمی این شهر را مخفی کرد و نگذاشت کمک بینالمللی به اوکراین برسد اما در فیلم ما چه میبینیم؟ یک سری تیپ کمینهگرا از رهبر و وزیر و رئیس کا.گ.ب که دیالوگهای مبهم دارند و آویز پرچم سرخ شوروی کنار کتشان چسبانده شده و در راهرویهای ماکتی کرملین قدم میزنند و سر آخر یکی از آنها در دادگاه پشت دانشمند اومانیست میایستد تا حقیقت افشا شود. فیلم در طول پنج ساعت زمان خود فقط یک سری خبر تلگرافی مخابره میکند که سرویس اطلاعاتی مخوف شوروی فلان دانشمند و بهمان خبرنگار را گرفته است اما ذرهای به درونش نمیرود و فقط میخواهد فضا را شلوغ کند و دقیقاً «چرنوبیل» از همین المان نانش را میخورد و ادعایش را مطرح میکند؛ یعنی به تصویر کشیدن تیپهایی تکبعدی که یک سری دیالوگ رادیویی دارند و مخاطب هم باید این ماکتها را کنار اطلاعات ذهنی خودش در باب کمونیستها بگذارد و این همانگویی نماید تا تأویل کند که چقدر کمونیستها بچههای بدی هستند!
امیلی واتسون و جرد هریس در نمایی از سریال chernobyl
حال ساخته نشدن کاراکترهای روسی و فریز شدن کاریکاتورینگ مکان و منجمد ماندن زمان و متخلخل گشتن تکنیک در راستای ساختار تلگرافی، میدهد استمرار توخالی و اگزجرهی اغراق گر که ما این مکانیسم را در سینمای ایران «فیلمفارسی» مینامیم. بله، شاید قیاس خندهداری باشد اما «چرنوبیل» در قیاس با آثار دیگر آمریکایی حکم همان فیلمفارسی ما را دارد که فقط در ظاهر با درام بازی میکند و از قِبل یک حادثهی سیاسی برای خود خوانش پروپاگاندایی مینماید.
اما در باب پروپاگاندا و شعاری بودن زیر لایهای فیلم باید گفت که آنطور «چرنوبیل» ادعای این را دارد که تاریخی و مستند رفتار مینماید و بهقولمعروف دایکیودراما است اما مسائل مربوط به فاجعهی چرنوبیل را فقط از یک بُعد نشان میدهد، بااینکه تا به امروز هنوز ابهاماتی در باب این حادثه وجود دارد و شواهد و مدارکی که روسها ادلهاش را داشتند خلاف این خوانش است. اگر فیلم اینطور روایت خود را پیش میبرد که اقتباسی از یک واقعهی تاریخی باشد، آن زمان جرحوتعدیل در قصه منوط به نظرگاه مؤلف بود اما «چرنوبیل» این ادعا را ندارد و با تیتراژ پایانی و زیرنویس اسامی و تصاویر واقعی افراد میخواهد نتیجه بگیرد چیزی که ما گفتیم اصل حقیقت است. حال بهطور بامزهای هم آن شخصیت زن دانشمند را خودشان به فیلم ضمیمه کرده بودند تا نمایندهای برای فعالان آزادهی روس بوده باشد (این را در پایان فیلم زیرنویس میکنند) اما واقعیت اصلی چرنوبیل چه بود؟ تا به امروز هنوز ابهاماتی در پروندهی این حادثه وجود دارد و حتی رژیم شوروی ادله و مدارکی به دادگاههای بینالمللی در باب دست داشتن سرویس جاسوسی سیا در این حادثه ارائه داد که پس از فروپاشی شوروی این مدارک به طرز بامزهای غیب شدند و تا به امروز چنین نتیجهگیریای که در فیلم دیدیم اساساً دوخت و دوز غرب دربارهی چرنوبیل است و بسیاری از روسها به این داستانسرایی اعتراض دارند تا جایی که پس از پخش این سریال دولت روسیه چند هفتهی پیش اعلام کرد که در سریال «چرنوبیل» بعضی از واقعیات تحریفشده است، دولت روسیهای که دیگر کمونیستی نیست و خودش تا بُن دندان به کمونیستها نقد دارد.
اکنون فیلم هم همین را میخواهد که در باب این حادثه فقط یک تأویل و داستانسرایی صورت بگیرد و با نمایش تصویری دراماتیک و بازی با تکنیک، مخاطب را در مقابل هجمهی پنهان پروپاگاندای کاپیتالیستی قرار دارد. البته باید اذعان نمود که نگارنده بههیچوجه از دولتهای کمونیستی و اتحاد جماهیر شوروی دفاع نمیکند و بشدت هم به وجهههای دیکتاتوری این تفکر نقد دارد اما از آنسو نباید ارعاب سازی رسانههای هالیوودی را هم دستکم گرفت که بدون هدف به سراغ چنین پروژهای نمیروند. حال ما هم زیاد در این باب قلم نمیرانیم تا بحث سیاسی نشود اما در پایان باید گفت که سریال «چرنوبیل» اثر بد و مردودی است که نه فضا میتواند به وجود بیاورد و نه مسئلهی یک حادثهی بغرنج، بلکه فقط بهظاهر قضیه مینگرد و به طرز سادهانگارانه و احمقانهای به دولتمردان شوروی انتقاد میکند؛ که ایکاش میتوانست دولتمرد و آنتاگونیست برایمان بسازد. فیلمساز عزیز برای اینکه بداند چگونه باید فضا و چگالی یک کشور بلوک شرقی را به وجود بیاورد و زیستبوم خلق نماید بهتر است به آثاری مثل «استاکر» تارکوفسکی و «بازدیدکنندهی موزه» اثر کنستانتین لوپوشانسکی رجعت نماید و یاد بگیرد که چگونه شوروی خفقانآور و فضای از درون مضمحل سیاسی و فرهنگی را دراماتورژی میکنند. برای نمونه در فیلم «بازدیدکننده موزه» که یک اثر آخرالزمانی است، کاملاً فضا و اتمسفر ویران یک منطقه در دل استبداد اتحاد جماهیر شوروی را لمس میکنیم و به تکتک آدمها نزدیک میشویم و روسی بودنشان برایمان تجربهی زیستی میشود نه اینکه در این فیلم با یکمشت کاریکاتور اوکراینی مواجهه هستیم که ساحت شخصیتپردازیشان فرقی با اهالی کارولینای جنوبی یا اوکلاهاما سیتی و دنور ندارد و اتفاقاً باید همین موضوع را گفت که چرا این سریال در میان مخاطبین آمریکایی محبوب واقعشده است؟ چون فرد آمریکایی با دیدن این فیلم اصلاً مردم اوکراین و شهر چرنوبیل برایش مسئله نمیشود بلکه او به شرایط جغرافیایی خودش میاندیشد که در آن همچون چرنوبیل، پایگاههای اتمی وجود دارد و اگر زمانی همان اتفاق در آمریکا بیافتد یک آمریکایی باید چه کند! و در کنار آنهم سیر درام بازی و همان الگوریتم ملودرام هالیوودیسم که دیگر تبدیل به یک فرمول شده است فاز اثرگذاری را بالا میبرد تا مخاطب عام را مرعوب خود سازد و اهالی سایت بشدت مبتذل و پرتوپلای IMDB را نشئهی خود نماید تا با سوارشدن بر یک موج آنی و لحظهای از سر و کول جداول و رنکینگها بالا و پایین بروند و ناگهان این سریال بشود اثر محبوب سال.
پژمان خلیل زاده
انتهای پیام/#